1-topshiriq.Quyidagife’llamio‘tganzamonnatijalife’lishaklidatuslang.
گرفتن، آمدن، پرسیدن، خواندم، دوست داشتن،خرج کردن، بر خاستن، فرا گرفتن .
2-topshiriq.Fors tiliga tarjima qiiing.
O‘tgan hafta ota-onamga telefon qilmaganman. Biz bu kitobni o‘qiganmiz, siz ham uni o'qishingiz mumkin. Do‘stim universtitetni tugatgan va hozirda maktabda dars berayapti. Anchadan beri uni ko'rmagandim, bugun u biznikiga keladi. Biz televideniyening bu programmasini tomosha qildik. Do‘stim chiroqni o‘chirdi va yotdi. Uning ota-onasi Yevropaga safar qilganlari uchun u uyiga bormagan.
Ularning Toshkentdan ketganlariga 7 yil bo‘ldi, hozir Moskvada yashaydilar. Ikki oydirki bu firma o‘z xizmatchilariga oylik bermaydi. Safardan qaytganimizga ikki soat bo‘ldi. Biz anchadan beri bir birimizni ko‘rmaymiz. Ikki kechadir-ki, axborotga quloq solmadim. Bu kitobdan foydalanganmisiz? U bu film haqida kimga gapirib bergan? Tushlik qilganimga yarim soat bo‘ldi.
3-topshiriq.Quyidagi gaplarni o‘qing va tarjima qiling.
وقت نهار است ولی هنوز برنج را نیاورده اند. چند دقیقه است که درس شروع شده است. شما هنوز این کتاب را نخوانده اید؟ آنها دیر تلفن می کنند. پدر و مادرم رفته اند. این سه نفر اصفهان رفته اند، تا در دانشگاه قبول شود . آنها از شهرهای مختلف آمده اند، تا در پایتخت درس بخوانند. از اینها چیزی نشنیده اند. هنوز غوره نشده می خواهد مویز بشه . این ساختمان را هنوز نساخته اند. بیا کمی استراحت بکنیم. بگذار بعد از صرف نهارگردش بروند. اینجا بنفشه فراوونه، بذار بچه ها بچیننشون. این داستان صادق هدایت را نخوندین؟ برایتون بیارم؟ بیا امروز برای نهار جوجه کباب درست بکنیم. دوستانمون امروز به ترمذ بر می گردند. بیا استقبالشون بکنیم. مبادا دیر بکنیم. چرا نگذاشت زنگ بزنم؟ زنده باد دوستی بین ازبکستان و ایران!
4-topshiriq.Matnni yozing va o’qing
بعد از مسابقه فوتبال، در انتهای خیابان سعدی چند زن و مرد جوان داشتند صحبت می کردند. یکی از زنها گفت: من دارم از گشنگی می میرم، بیایین یه رستورانی پیدا بکنیم که نهار بخوریم. زن دیگری گفت: بسیار فکر خوبی است. از صبح حتی یک تکه نونم نخورده ام. شوهر خانم اولی گفت: حرفی ندارم. من در این نزدیکی یه دیزی سرای خوبی سراغ دارم. شما یک کمی صبر کنین من همین الان بر می گردم .
– خیلی خوب ، منتظرتون هستیم.
فصل پاییز بود، لباس این اشخاص نشان می داد که گویا از شهر دیگری برای تماشای مُسابقه آمده است. زن دومی گفت: ببینید، هوا این قدر گرم است که آدم هیچ فکر نمی کند که پاییز است. زن اولی، با کمی ناراحت گفت: داداشم کو؟ نیم ساعت است که رفته ماشینمونو پارک بکنه ولی از او خبری نیست! مبادا گم بشه! بهتره یواش یواش بریم جلو. در همین موقع مثل اینکه برادرش خواست خیالشان را راحت کند آن طرف خیابان پیدا شد. به آنها خیره شده با تعجب پرسید : چه جوری شده که شما زود تر از من اینجا رسیده این؟ دیگران با خنده جریان را تعریف کردند.